اگر مقاله «بشر در انتظار فردایی دیگر» را خواندهاید ممکن است قسمت 1 برایتان خستهکننده باشد.
اگر کتاب «دنیای متهور نو» را خوانده باشید از قسمت 2 هم میتوانید صرفنظر کنید.
اگر کتاب «بیوتن» را هم نخواندهاید، از قسمت سوم هم لذتی نخواهید برد.
درهرصورت شاید بهتر باشد به وبگردیتان ادامه دهید.
1
شهید آوینی در مقاله «بشر در انتظار فردایی دیگر» از «جرج اورول» شروع میکند، نویسنده کتاب 1984. و این که او بیرودربایستی در پی «تبدیلسازی نوشتهی سیاسی به هنر» بوده. سپس سؤالی را مطرح میکند: «آیا این خصیصه را که در آثار اورول وجود دارد یکسره به آنجا باز گردانیم که او سالهایی روی این سیاره زیسته است که جنگهای اول و دوم جهانی، انقلاب اکتبر و اقتدار نازیسم واقع شده، تاریخ پوست ترکانده و بشر، هستی تازه خویش را در هدم و عدم حیات پیشین خود می جسته است؟» و آنگاه از دیگرانی نام میبرد که در همان جهان زیستهاند اما تأثراتی که از آن گرفتهاند یکسان نبودهاست. به طورمشخص به کامو اشاره میکند و جالب این که این هردو درست چهل و هفت سال در آن دوران زیستهاند. و البته اشاره به کوتاهی عمر آن دو بهانهای میشود تا با آوردن نامی از «آنتوان دوسنت اگزوپری» حکمتی از سرچشمههای قلبش جاری گردد: « در سالهایی که زمین گرفتار بلایایی بزرگ است، عمرها کوتاه می شود – آنتوان دو سنت اگزوپری نیز در چهل و چهار سالگی طعمه خلبانان آلمانی شده است – و یا هنرمندان آن همه عمیق میزیند که زودازود پیمانه سهمشان از حیات پر میشود و میروند؟» خود آن جوانمرد نیز که گفت: «متولد شهریور 1326 هستم و بچه شاه عبدالعظیم» آنهمه عمیق زیست که در فروردین 1372 زودازود پیمانهاش پرشد.
اما از میان نامهای نویسندگان مختلف و نوشتههایشان، پس از اورول و 1984 اش بر روی «دنیای متهور نو» ی «آلدوکس هاکسلی» درنگ میکند؛ شاید چون معتقد است: «دنیای متهور نو در واقع صورت انتزاعی همین جامعهای است که اکنون در مغربزمین تحقق یافتهاست.» و «دنیای متهور نو به جهان امروز نزدیکتر است، اگر چه « 1984» نیز از دنیای امروز چندان دور نیست.»
2
داستان دنیای متهور نو با دیدار عدهای از دانشجویان از مرکز بارورسازی و پرورش نطفه لندن آغاز میشود، در سال 600 فورد. زندهزایی برافتاده و انسانها در پنج طبقه اجتماعی آلفا،بتا،گاما، دلتا و اپسیلون تولید انبوه میشوند و از لوله آزمایش متولد که نه، تخلیه میشوند. اما در همان دنیای متمدن نیز اردوگاههایی وجود دارد که مثلاً در یکی از آنها حدود شصتهزار سرخپوست و دورگه به صورت محصور و معتزل از دنیای مدرن زندگی میکنند و هنوز عادتهای «نفرتانگیز»ی از قبیل ازدواج، مسیحیت و توتمیسم، زبانهای مردهای همچون زونی و اسپانیولیو ...یوزپلنگ و جوجهتیغی و بیماریهای عفونی و کشیش و ... در آنجا وجود دارد.
مدینه فاضله دنیای متهور نو، سیستمی است که اجزاء آن در ارتباط با هم معنا مییابند. مثلاً اخلاقیات متناسب با خود را دارد، کلماتی مانند مادر و والدین جزو کلمات رکیک به حساب میآیند. خیال خوانندگان فهیمی را که تا اینجای کار سؤالاتی اساسی در مورد روابط جنسی در آن مدینه فاضله در ذهنشان متبادر شده – و سرو گوششان حسابی درحال جنبیدن است – راحت کنم که غیر از مسأله تولید مثل و البته ازدواج که گفته شد، بقیه قضایا همچنان به قوت خود باقیاست. اساساً وقتی خانوادهای درکار نیست – که لتسکنوا الیها –، تولید مثل هم توسط دستگاههای جوجهکشی پیشرفته انجام میشود، وجود دو جنس نر و ماده فقط یک دلیل منطقی پیدا میکند.
چیزی به اسم آلودگی محیط زیست و ترافیک و هرچی که از معایب تکنولوژی سراغ دارید هم با پیشرفتهایی که صورت گرفته، در آنجا وجود ندارد. البته مرگ هست، اما از پیری خبری نیست؛ و مثلاً حاج خانمهاشان در سنین بین 59 تا 70 درحالی که قیافه دختربچهها را دارند در مردنگاهها چشم از جهان فرو میبندند یا به رحمت فوردی میرسند یا یک چیزی مثل همین. برای خودشان خدا هم دارند، هرچند همانی نیست که آدم و نوح و خلیل و عیسی و موسی و حضرت ختمیمرتبت (صلوات الله علیهم اجمعین) را به رسالت مبعوث نمود. حضرت فورد یا حضرت فروید نامی است. احادیث بانمکی هم دارند، مثلاً: نظافت از فوردیت است.
در ادامه داستان برنارد مارکس که یک موجود آلفای مثبت کوتاهقد است و گفته میشود «وقتی هنوز توی بطری بوده یک نفر اشتباهی کرده اونو با گاما عوضی گرفته و توی خونوارهاش الکل ریخته. از این خاطر رشدش همینقدر متوقف شده» و حالا در ارزشها و اعتبارات دنیای متهور نو تردید کرده، به همراه لنینا خانم کراون – هنوز چهار ماه نشده با هنری نامی هستند و رفیقشان فانی خانم در عجب است که چرا در این مدت با کس دیگری هم نبوده – تصمیم میگیرند در ژوئیه یک هفته همراه هم باشند و به بازدید یکی از وحشیکدهها بروند. فاصله بین لندن تا نیوارلئان و سپس تگزاس و درنهایت سانتافه را با چهل ثانیه تأخیر به علت گردباد در شش ساعت و نیم با موشک بلوپاسیفیک طی میکنند. در اردوگاه مالپائیس پیرزن فرتوتی به اسم لیندا و پسرش جان را مییابند و کاشف به عمل میآید که لیندا متعلق به دنیای متمدن است و سالها پیش به همراه دوست پسرش بت مالپائیس آمده و در آنجا در حادثهای بیهوش شده و توسط بومیها نجات پیدا میکند، اما نومیدانه پی میبرد به دلیل بیهوشی نتوانسته تمرینهای مالتوسی را انجام دهد و باردار است و از ننگ چنین فاجعهای روی برگشتن به دنیای متمدن را ندارد. برنارد و لنینا آنها را به دنیای متمدن میآورند. لیندا در مردنگاه پارکلین به رحمت فوردی میپیوندد و جان که او را وحشی خطاب میکنند با دنیای متمدن مواجه میشود؛ و بلا تشبیه و با عرض معذرت از رضا امیرخانی عزیز، انگار ارمیا وارد جی اف کی شدهاست. «خشی» هم هست و اسمش «مصطفی موند» است. و متعجب میشوی که در کل این کتاب که اثری از اسلام نیست، نه در دنیای متهور نو اش و نه حتی در وحشیکدههایش، یکی از ده نفر کنترلکننده اصلی این دنیا مصطفی نام دارد، با اطلاعات کامل از عهدین قدیم و جدید و ادبیات، مخصوصاً شکسپیر. و البته اینجا هم از قرآن خبری نیست. اساساً کتابهای دنیای قدیم در دسترس انسانهای متمدن نیست و آنها که در سرابی از آزادی مطلق و در یوتوپیای فراغت و لذت میزیند و اعتبارات دنیای متهور نو را از کودکی که نه، حتی از دوران جنینی و زمانی که هنوز گوشی هم نداشتهاند در گوششان خواندهاند، نه سؤالی در این زمینه برایشان پیش میآید و نه نیازی به دانستن درمورد دنیای پیش از سال صفر فورد احساس میکنند.
3
میخواهم بگویم، اگر شهید آوینی بیش از شانزده سال پیش میگوید: «دهکده جهانی واقعیت پیداکردهاست، چه بخواهیم و چه نخواهیم، و ماهوارهها مرزهای جغرافیایی را انکار کردهاند. این همان دهکدهای است که گرگوار سامسا در آن چشم باز کردهاست. این همان دهکدهای است که مردمانش صورت مسخ شده «کرگدن»های اوژن یونسکو را پذیرفتهاند. همان دهکدهای که مردمانش «در انتظار گودو» هستند. این همان دهکدهای است که در آن مردمان را به یک صورت واحد قالب میزنند و هیچ کس نمیتواند از قبول مقتضیات تمدن تکنولوژیک سرباززند. این همان دهکدهای است که بر سر ساکنانش آنتنهایی روییده است که یکصد و پنجاه کانال ماهوارهها را مستقیماً دریافت میکنند. این همان دهکدهای است که در آن روبوتها عاشق یکدیگر میشوند. این همان دهکدهای است که در آن «ترمیناتور دو» به سی سال قبل باز میگردد و خودش را از بین میبرد. این همان دهکدهای است که در آن «بت من» و «ژوکر» با هم مبارزه میکنند. این همان دهکدهای است که در تلویزیونهایش دختران شش ساله را آموزش جنسی میدهند، همان دهکدهای که در آن گوسفندهایی با سر انسان و انسانهایی با سر خوک به دنیا میآیند. این همان دهکدهای است که در آن تابلوی «مسیح از ورای ادرار» ماهها توجهات همه رسانههای گروهی را به خود جلب میکند. این همان دهکدهای است که در آن دویست و چهل و شش نوع تجاوز جنسی رواج دارد... اما عجیب اینجاست که باز هم این همان دهکدهای است که در زیر آسمانش بسیجیان رمل های فکه زیستهاند، همان دهکده جهانی که در نیمهشبهایش ماه، هم بر کازینوهای «لاس وِگاس» تابیده است و هم بر حسینیه «دوکوهه» و گورهایی که در آن بسیجیان از خوف خدا و عشق او می گریسته اند. دنیای عجیبی است، نه؟»
این دنیای عجیب همان دنیای متهور نو است که واقعیت پیدا کردهاست و اگر بیوتن امیرخانی این همه به آن شباهت میبرد – شباهت ارمیا با جان یا لااقل موقعیتش، آرمیتا با لنینا، خشی با مصطفی موند، احساسکدهها با دیسکو ریسکو، تنیس روی پله برقی و گلف با مانع با بازیچههای لاسوگاس و کلیدهایی مثل ژنتیک و موسیقی و هیپنوپدیا و ... – از سر اتفاق نیست. این همه دنیای متهور نو است که در آن مرزهای جغرافیایی انکار شده و داستان بسیجی کربلای پنجش در لاسوگاس میگذرد. اما این همان دنیای متهور نو است که در آن تلویزیون حتی به مالپائیس هم راهیافته و مردمانش شبها سریال «مسافران» میبینند، مسافرانی از کنفدراسون راه شیری که از لوله آزمایش تخلیه شدهاند و بجای مرگ، تبخیر میشوند و زن و شوهرشان برای همین مأموریت کره زمین زن و شوهرند و ... و از آنها میآموزیم که صداقت خوب است و دروغگویی بد، قدرت ذاتاً بد است و انسانها وقتی به قدرت میرسند از آن سوء استفاده میکنند و بسیار چیزهای دیگر از مضرات آلودگی هوا بگیر تا سیگار و اکس ترکاندن و صفاسیتی.
این همان دنیای متهور نو است، اما اسلام ناب را هرچند بتوان در قصهها نادیده گرفت، در دنیای واقعی، واقعیتی زندهتر از آن نیست. همچنان که دنیای متهور نو کنونی نیز نتوانسته نادیده بگیردش و هوشمندانه با سلاح اسلام آمریکایی به جنگ آن آمده و جان دنیای متهور نو که ملغمهایست از توتمپرستی و مسیحیت در بیوتن امیرخانی حداکثر همان جانی سیاهپوست است که به خودش زخم میزند (پییرس میکند) یا شاید سوزی با آن حلقآویز آخرکارش. جان هاکسلی هرکه باشد و هرچه شباهت به ارمیای امیرخانی ببرد، ارمیا نیست، چرا که زنده حقیقی شهید است هرچند از «عند رب» بودنش ما انسانهای اسیر نان و آب در کنار «یرزقون» غافل میشویم. شهیدی که در پایان بیوتن پیامک هم به همراه آرمیتا میفرستد، پیامکی که با «منتظرم» پایان مییابد. و چرا منتظر نبود که «دولت پایدار حق فرا میرسد.»